یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

دنیای مادرانگی من

اینروزها دنیای مادرانگی  من گاهی بزرگ است به وسعت ترس از فرداهای تو،گاهی کوچک است به قدر نگرانی از نخوردن میوه و غذای امروز تو....چه دنیای غریبی است دنیای مادرانگی...غریب و دلنشین و شیرین و پر استرس...گاهی با قلبت تصمیم میگری و گاهی با منطقت... گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...آنی بدون تو نفسم تنگ میشود...
17 تير 1393

بامزه گی های تو

با کلی خواهش و تمنا ازم خواستی ازبین سی دی هات یکی رو انتخاب کنم تا ببینی،میخواستی به سلیقه من باشه و همه اش میگفتی هرچی بذاری من نگاه میکنم... از بین سی دی هایی که یا توت فرنگی کوچولو بود یا دورای ماجراجو که دیگه شنیدن صداشون هم حالم رو بد میکنه یکی از سی دی های تام و جری و انتخاب کردم و دادم دستت و گفتم اینو بذار منم باهات نگاه میکنم... قبول کردی و تا من رفتم توی آشپزخونه و اومدم دیدم باز توت فرنگی کوچولو رو گذاشتی و میگی من حس کردم این قشنگتره شما برو به کارت برس!!! مثل روزای دیگه موقع کلاس رفتن کرم ضد آفتابت رو زدم و راهی شدیم موقع برگشت به پارک که رسیدیم خواستی بری بازی کنی سر ظهر بود و گفتم مامان الان بری سرسره بازی میسوزی آخه سر...
12 تير 1393

4سال و 4 ماه

توی پارک نشسته بودم و بازی کردنت رو تماشا میکردم و حرکاتت رو زیر نظر داشتم. صبح بود و کسی نبود و خودت تنهایی داشتی بازی میکردی و کلی کیف میکردی...چقدر زود بزرگ شدی عزیزکم... روزهایی یادم اومد که باید دستت رو میگرفتم و از پله های سرسره بالا میبردمت و باز وقتی میخواستی سُر بخوری با کلی ترس و هراس که مبادا من اون پایین سرسره نگیرمت میومدی پایین...چقدر زود بزرگ شدی جانِ مادر... پنجاه و دوماهه شدنت خجسته نازنینم....
7 تير 1393

تابستان شاد

با شروع شدن تابستون و روزهای گرم و طولانیش، یه تجربه جدید داشتی. تو کانون پرورش فکری کودکان که نزدیکه خونه است ثبت نامت کردم تا دو سه روزی رو اونجا سرگرم باشی. برای تو نقاشی داشت و سفالگری که سفالگری رو انتخاب کردی و حالا سه روز در هفته میری کلاس سفال و کلی کیف میکنی...دستای کوچولوت بعضی وقتها تو ورز دادن گل میمونن و توانایی ندارن ولی باز با علاقه کارت رو انجام میدی و کلی مربیت خوشحاله ازتوانایی یادگیریت...بیشتر از همه از قسمت کتابخونه خوشت اومده که با ذوق بین قفسه ها میچرخی و کتاب انتخاب میکنی. هرچند به خاطر کم بودن سنت عضو کتابخونه نشدی ولی مربی بهت اجازه داده که یکی دوتا کتاب با خودت بیاری خونه و کلی مواظبشونی که خراب نشن و دوباره دفعه ب...
7 تير 1393

مهربان مرد زادروزت خجسته

یک نفر در همین نزدیکی ها چیزی، به وسعت یک زندگی برایت جا گذاشته است .. خیالت راحت باشد ، آرام چشمهایت را ببند، یک نفر برای همه نگرانی هایت بیدار است.. . یک نفر که از همه زیبایی های دنیا تنها تورا باور دارد. مهربان مرد زادروزت خجسته! چند سالیه که روز اول تابستون برام رنگ و بوی دیگه ای داره و حس و حال خوبی دارم تو این روز...امروز تولد بابا ست نازنینم و چقدر از دیروز صبح که با هم رفتیم برای خرید کادو جلوی خودتو گرفتی که یه وقت سوپرایزمونو لو ندی و من چقدر تو دلم دعا میکردم که یهو سوتی ندی.هرچند که دیروز موقع ناهار نتونستی جلوی خودتو بگیری و داشتی رازمون رو بر ملا میکردی ولی خوب بابا اصلا تو باغ نبود و تمام حواسش ب...
1 تير 1393
1